از مرگ ترس داشت و ترس من که آدم سرطانی بود مثل سرطانیهای دیگر با ترس همه آدمهای دنیا فرق داشت، بیمار سرطانی احساس تنهایی میکند، مثل فردی میماند که اسلحه روی شقیقهاش گذاشتهاند و ضامن آن را هم کشیدهاند، فقط منتظر یک حرکت کوچک است.
با اینکه بیمار را همه دوست دارند و اطرافیانش مرتب به او میگویند که خوب میشود اما چشمهایشان چیز دیگری میگوید مثل اینکه برای او فردایی نیست او رفتنی است، در حالی که یک فرد سالم میتواند به شش ماه بعد فکر کند، برای آن برنامهریزی کنید بیمار سرطانی نمیتواند و فکر میکند باید خودش را برای خداحافظی آماده کند و در این خداحافظی تنهای تنهاست، عزیزترین کسانش هم نمیتوانند کنارش بمانند
او باید تنها برود و تازه آن موقع است که غمی عظیم را در دلش احساس میکند و دلتنگ میشود.
دلتنگ برای زیباییهای زندگی، برای خورشید که هر روز خانهاش را روشن میکند، برای ماه که چراغ شبهایش است، برای جدایی از همسرش، برای دوری از فرزندانش و انسان سرطانی در همه این دردها تنهای تنهاست، پزشکان سعی میکنند با دارو جسم او را نجات دهند اما افسردگی چنگال سیاهش را بر روح و ذهن بیماران کشیده است.
هر جا بروند تاریکی احاطهشان کرده!
اتفاقی که موجب میشود بیماران سرطانی حتی به درمان و اثر دارو بیاعتقاد شوند…