دوست عزیز ایشالا که خوب خوب بفروشیشالبته قصد بی احترامی ندارم فقط این فکر پر ملات شما منو یاد یک حکایتی انداخت
میگن یه دختره بود ظرف ماست گذاشته بود روی شونه اش میرفت شهر بفروشه توی راه با خودش میگفت اگه اینو بفروشم میرم جوجه میخرم بزرگش میکنم مرغ میشن مرغها رو میفروشم جهیزیه میخرم بعدش پسر کدخدا میاد منو میگیره و .... خلاصه داشت نقشه میچید که ماست رو از روی کله اش افتاد !
نمیدونم چرا عجیب یاد این حکایت افتادم. دی:
موفق باشی![]()