قربون آقام برم خیلی دلم هواشو کرده
داشتم تو نت میگشتم یه داستان زیبا البته یه روایت زیبا خودنم که اشک از چشام ناخوداگاه سرازیر شد
گفتم شما هم بخونید و یه دعایی هم برای ما بکنید تو این شب ها
میگن :
یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود حرم آقام امام رضا (ع) که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید می کرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا
رو کرد به مترجمش گفت چرا اینجا انقدر شلوغه و این دستمال ها چی که مردم به اون می بندن ؟
مترجم گفت : ما شیعه ها ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا آقا وساتط کنه و مشکلمون زودتر حل بشه
دیدن مهندس کراواتشو از گردنش در آورد و بست به پنجره فولاد
آقا چند قدم که دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد
مترجم میگه دیدم مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعد از اینکه حالش بهتر شد گفتم اتفاقی افتاده ؟
دستاش می لرزید گفت خانمم بود
ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده میگه کجایی ؟ بهش گفتم چرا ؟ گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم
همسرتون منو فرستاده اومدم درخترتون رو ببینم
برای چند لحظه اومد اتاق بچه، یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشید و گفت به آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت
بعد از اینکه برگشتم اتاق بچه دیدم بچه ایستاده رو جفت پاهاش داره راه میره
این آقا کی بود فرستادی ؟ وقتی رفتم جلوی در رفته بود
قربون آقام برم
ترو خدا مارو هم دعا کنید مشکلی دارم
![]()