دست شما درد نکنه الان فکر کنم برای همه بالا بیاد
http://img4.tinypic.info/files/q4la81ltu1umk6j3kub7.jpg
نمایش نسخه قابل چاپ
دست شما درد نکنه الان فکر کنم برای همه بالا بیاد
http://img4.tinypic.info/files/q4la81ltu1umk6j3kub7.jpg
عکس قبلی از روستای سیرچ کرمان بود
این عکس از دانشکده چمران
امیر اینجا کاخ یکی از پسرای پادشاه های قدیم هست ؟ اسمشو یادم نیست.
اینجایی که دوربین واسیده تعداد زیادی پله هست و ....
درست میگم؟
آره "باغ شازده" اسم این مکان هست
http://www.ettelaat.com/etHomeEdition/etsafar/59.pdf
همین مکان (ماهان) مقبره شاه نعمت الله ولی هم هست
شاعر و عارف ....
هر چند که از روی کریمان خجلیم
غم نیست که پرورده این آب و گلیم
در روی زمین نیست چو کرمان جایی
کرمان دل عالمست و ما اهل دلیم
آره. منم عکس از اینجا دارم. یه لحظه آشنا خورد.
چه تاپیک درازیه
خدایی بره پست زیاد کردن خیلی خوبه
امیر میتینگ بزاریم کرمان، دعوتمون میکنی ؟ :d
عکس حجیم شد یک کم ...
http://salmani.org/images/img_0202.jpg
یعنی مشکلی نداره l-)
1eng.ir باز حوصلش تنگید، دوباره میخواد بره مسافرت :))
پارسال همچین موقعه هایی بود شلوغش کردم، آخرشم تنهایی پیچوندم رفتم ؟ :d (البته مقصر خودتون بودین، کسی پایه نشد) :55:
یه چند روز ما نبودیم ، رفته بودیم الکامپ!!
اینجا همه چی امنه؟
این دوستان ما کجان؟خبری ازشون نیست؟!!
online24
tasnimsg
1eng
sajad-amir-vahid:d
اونا رو بیخیال... مهم اینه که پیمان اینجاست :-p
سلام
هر کسی یه چیزی گذاشت منم یه داستان قشنگ میزارم.امیدوارم تکراری نباشه<):)
-------------------------------
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند...؛ :109:
امیدت نا امید شد :d http://www.webhostingtalk.ir/35999-post24.html
کلا این تاپیک رو پیشنهاد میکنم یه سر بخونید: http://www.webhostingtalk.ir/f54/%D8...AF%D9%87-3963/
خودت رفتی قایم شدی داری سرک میکشی! به من چه
http://www.webhostingtalk.ir/avatars...ine=1239866661